شکسته بال و پر افتان و خیزان
میان یک خزان در برگ ریزان
ز کویت رفتم و از دل گذشتم
ولی بیدل غمین از خود گریزان
ز کویت رفتم و از دل گذشتم
ولی در نامه ای بر تو نوشتم
اگر رفتم مپنداری که شادم
دلی ر ا در غم هجر تو کُشتم
چه شبها دیدن رویت هوس شد
چه جانم بی تو جانی بی نفس شد
ز تو بگذشتم و از خود گذشتم
تنم بر قلب من همچون قفس شد
گهی پر پر زدم در شوق رویت
گهی کردم هوس آیم به سویت
به غربت بودم و از خانه ات دور
ولی با جان و دل در جستجویت
چه میدانی چه ها دیدم ز هجران
به بی تابی پر از اندوه و حرمان
نمیدانی چه بودم در فراغت
اسیری غرق غم حیران و گریان
گهی ویرانه دل مجنون و شیدا
به کنج میکده غمگین و تنها
به شیونهای گریه زاری و غم
چه گریان سینه ای بودم ز غمها
ندیدم درغمم یار و حبیبی
پرستاری دوائی یا طبیبی
که شاید مرحمی بر دل گذارد
دهد بر قلب زار من شکیبی
ز کویت رفتم و چون تو ندیدم
چه دردی در غم هجرت کشیدم
در این تنهائیم هر کس رهی جست
سر آخر با غمی از او بریدم
ندیدم در کسی یکدم صداقت
ندیدم در دلی عشق و رفاقت
همه بیهوده و بر هیچ شادند
همه غافل ز عشق و در حماقت
کسی دیگر پی عاشق شدن نیست
یگانه قلب ما را آشنا کیست
اگر گوئی منم عاشق بپرسند:
بگو بر ما که این عاشق شدن چیست !
همان بهتر که من تنها نشینم
که زین مردم جفائی را نبینم
محبت را هوس معنا چو کردند
همان بهتر که تنهائی گزینم .